خبر سریع، جدی و بینهایت بد بود. مثل تیر تک تیراندازهای شاخه وافن SS ارتش آلمان نازی وسط خرابههای جنگجهانی توی فیلم بزرگ دشمن پشت دروازه. صاف نشست وسط سینه آنهایی که فوتبال را بیشتر از نتیجه به خاطر عشق و شور تنیده شده در تار و پودش دنبال میکنند. سریع هم اثر کرد، مثل همان تیرها. فقط چند ساعت بعد میشل زورک، اشکریزان مرد موبور را در آغوش گرفت و قصه تمام شد. حالا فقط چند هفته دیگر هاینریش مان دنیای مدرن بروسیا با آن گرمکن محشر، آن زرد فوقالعاده کنار نیمکت سمت چپ وستفالن خواهد ایستاد. حالا دیوار زرد، باید جملههای کلیدی کتاب فردا گریه خواهم کرد را از بر کند؛ از فردا آنها گریه خواهند کرد.
هفت سال پیش وقتی آمد کسی او را نمیشناخت. زیر سایه توماس مان بوندسلیگا نمیتوانست آدرنالین به خون فوتبال آلمان تزریق کند. ته چشمهایش اصلیش و پشت تهریش بورش اما یک چیزی بود مخلوط اعتماد به نفس، انگیزه و شور. تیم را ساخت. از صفر. مدتها بود وستفالن خرابه شده بود اما "کلوپو" مثل مسیح دست روی سرش کشید و روحش را تازه کرد.
چند سال طول کشید تا بتواند شاهکارش را خلق کند اما خودش، وستفالن و خدای فوتبال میدانستند او خالق است؛ خالق محشر بودن. تیمش به طرز خارقالعادهای محشر بود. چطور میشد از مهاجم لخپوزنان لهستان، هافبک اوزاکای ژاپن، مدافع صرب ماینس و مدافع ذخیره تیم دوم بایرن، بازیکنهایی ساخت که مثل لشگر فاتح به صف دشمن بزند؟ پاسخ، ساده بود: باید "یورگن کلوپ" میداشتی. مولف بود. مولف تئوری محشر بودن. قبل از او خیلیها این تئوری را تالیف کرده بودند اما او چیزی توی وجودش داشت باعث میشد تالیفش مزه دیگری داشته باشد. شاهکارش که تکمیل شد، چشم دنیا را گرفت. دو سال متوالی بایرن، توماس مان بوندسلیگا را شکست داد. جامهای قهرمانی روی دوستش رقص خوشگلتری داشت انگار. لشگرش صف رئال را در همکوبید و پشت دروازه لیگ قهرمانان با یک بغلپا مغلوب شد. قاب تصویرش بعد از شکست، مثل سکانس اعدام دن پیترو بود توی فیلم شاهکار رم، شهر بیدفاع. کار درست را انجام داده بود و شکست برایش مفهومی نداشت. چرخ سرنوشت اما برایش روغنکاری شده نمیغلتید. این فصل، به هر دلیلی که بود معرکگی تیمش انگار آب رفته بود. هرچقدر تلاش کرد نتوانست اما او برای محشر بودن، نیاز به همیشه برنده شدن توی زمین ندارد. وقتی گفت آخر فصل میروم، آنقدر جملههای فوقالعاده از بطن محشرش بیرون ریخت که موقعیتش را کاملا متفاوت از هاینریش مان در روزهای آخر عمرش میکرد که در فقر مرد.
او میرود؛ شاید انگلیس، شاید اسپانیا، شاید هرجای دیگر. عصر دورتموند "یورگن کلوپ" به پایان رسیده اما تاریخ گواه خواهد داد او چقدر فوقالعاده است و کارش چقدر درست.